Iran Newspaper

روال عادی زندگی مشقتبار

- بهاءالدين مرشدی نويسنده

میخواهــم دربــاره کتابــی بنویســم کــه آن را نخوانــدها­م! البتــه ایــن اولیــن بــار نیســت دربــاره کتابــی کــه نخوانــدها­م مطلــب مینویســم و البتــه طبیعــی اســت کــه دربــاره محتــوای کتــاب نمینویســم و درباره سرنوشتی مینویسم که این کتاب داشــته اســت. فرض کنید اینستاگرام باز است و یکی از دوستانتان کتابی را استوری کرده و یادتان میآید یک اجرا از این کتاب دیدهاید و دو بازیگر دارد و چقدر گزینه مناسبی است برای اجرا رفتن. تصمیم میگیریــد این کتاب را تهیــه کنید. گزینههایی کــه پیــش رو داریــد این اســت که بــه کتابفروشــ­یهای شــهر برویــد. اینجا جزیــره کیــش اســت و دورتادورتا­ن آب گرفته و دسترســی به خشکی وجود ندارد. بنابراین گزینههــای پیــش رو همــان کتابفروشــ­یهای موجــود است. به معتبرترین کتابفروشی جزیره میروید. کتاب را جســتوجو میکنید و میگویند این کتــاب را ندارند. البته با نداشــتن این کتاب از اعتبار کتابفروشــ­ی کاســته نمیشــود چــون هنــوز هم یکــی از مهمتریــن جاهایی اســت کــه میتوانید به آن ســر بزنیــد. اما ایــن کتاب را نمییابید. گزینه بعدی کتابفروشــ­ی بعدی است. در باران جزیره خودت را به آنجا میرسانی. با خوشرویی از تو استقبال میشــود. از تو میپرسند چه کمکی از دستشان ساخته اســت و شــما هــم میگوییــد فــالن کتــاب را داریــد؟ او میگویــد نــه نداریم. امــا میگویــد بگذارید سیســتم را چک کنم. سیستم را چک میکند و میبیند که از کتاب سه نسخه داشته که دوتایش را فروخته است. اما فکر میکنید آن یک نســخه نصیب شما میشــود؟ نه! هرچه میگردد در میــان انبــوه کتابهای روی هم چیده شــده کتاب را پیدا نمیکند. میگوید میگردد و به شــما زنگ میزند امــا از شــما نمره تلفن نمیگیرد. شــما هم نمره تلفن نمیدهید و خداحافظی میکنید. تصمیــم میگیرید بــه کتابفروشــ­ی بیخاصیت جزیره برویــد و شانســتان را امتحان کنید و کتــاب را پیدا کنید. پیــش خودتان فکر میکنید که تالش بیهودهای اســت امــا از قدیــم گفتهاند بــه راه بادیــه رفتن به از نشســتن باطل. اما به نظرتان میآید َمَثل بیهودهای است چون کتابی که میخواهید را پیدا نمیکنید. رفیقتــان وقتــی در کتابفروشــ­ی هســتید از تهــران بــه شــما زنگ میزنــد. مصیبتی کــه گرفتارش هســتید را شــرح میدهیــد. او میگوید کتاب را برایتــان میخرد و میفرســتد. میگویید دو نســخه میخواهید. او اما یک نسخه از کتاب را پیدا میکند. میخواهد کتاب را برایتان پســت کند که میشنوید یکی از دوستانتان همان وقت راهــی جزیره اســت. به او زنــگ میزنید کــه یک کتاب پیک میشود برایش که به دستتان برسد. پیک در باران تهران به سمت مهرآباد نمیرود اما در لحظه آخر یک پیک حاضر میشود کتاب را به مهرآباد ببرد. کتــاب در باران و روی موتور به فرودگاه میرســد. رفیق شــما لحظات آخر را طی میکند و منتظر کتاب اســت. پیک میآید. کتاب را میگذارد روی دســتگاه. دســتگاه کتــاب را بررســی میکنــد اما هرگــز کتاب بــه آن طرف نمیرسد. دوست شما به مأمورها میگوید کتابی که زیر دستگاه رفته کجاست؟ آنها اظهار بیاطالعی میکنند. دوســت شــما میگوید شــما دیدید که کتــاب رفت زیر دســتگاه امــا هرگز بیــرون نیامــد. میگویند چیــزی زیر دستگاه نیست. اگر میخواهی بدانی برو زیر دستگاه را ببین. دوست شما زیر دستگاه میرود. اما کتاب نیست. پرواز درحال پریدن است. وقت دوســت شما تمام شده که میبیند یکی با عجله میآیــد و کتابی را روی میــز ورودی میاندازد و میرود. او کتاب را اشــتباهی با خودش در میان وســایلش برده بوده. کتاب سوار هواپیما میشود و به جزیره میآید. اما باید بدانید که تا لحظه نوشــتن این مطلب نمایشنامه «روال عادی» نوشــته ژان کلــود کرییر و ترجمه اصغر نوری که نشــر بیدگل آن را منتشــر کرده به دســت شما نرسیده است. نتیجهگیری اخالقی ماجرا هم این اســت که چهکســی گفته سرانه مطالعه در کشور ما پایین است؟

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran