Iran Varzeshi

خطی بر یک دوران؛ مرگ سهراب

- مهدی‌یزدانی‌خرم ‪Mahdi Yazdanikho­rram‬

کمتر کسی نا ِم اصلیاش را میدانست، کمتر کسی میشناختش. و حاال کمتر کسی شاید برایش مرگ بوقچی سالخورده تیم تاج اهمیت داشته باشد. شاید بپرسد در این احوال دالر و ریال، مالل یک مرگ کمتر و بیشتر چه توفیر دارد؟ که دارد.

سهراب بوقی مرد. ســرطان داشت، کسی او را یادش نبود، نوای کالسیک بوق دوازده شاخهاش در ســیر تشــویقهای ُمدرن و لیدرهای حقوقبگی ِر نوظاهر گم شد. کسی به ســهراب فکر نکرد. کمتر کســی یادش ماند که او دیوانه تیمش بود. گاهی در ورزشــگاه از نزدیک میدیدمش. با پوســتی ســوخته زیر آفتاب. موهای سفید شــقیقه و رگهایی که از فرط دمیدن در بوق در آستانه انهدام بودند. گاهی بــه تنهایی یک بوقچی از نفسافتــاد­ه فکر میکردم؛ به مردی که پشــت به زمین بازیهای تیمش را درک میکرد. به کســی که حق غمگین شــدن نداشــت، حق شاد شــدن. یک بار در وضعی خاص دیدمش؛ بازی اســتقالل بود. باران شدیدی میآمد. کسی دل و دماغ تشویق نداشت. با گرمکنی آبی زیر باران ایستاده بود و بوق میزد. کســی همراهی نمیکرد اما انگار مست ساز خودش بود. دست چپش در هوا میرقصید. زیر بارانی عجیب.حاال او از دنیا رفته. با رگهایی که از فرط فشــار برای رساندن اکسیژن فراخ و گشاد شدهاند. او نمادی از یک روزگار ســپری شده است که بیرحمانه آدمها را گم کرد. از ســالهای قبل انقــالب تا دهههای شصت و هفتاد. کسی ســهراب را به خاطر نخواهد سپرد. این رسم روزگار اســت اما او ورای فوتبال و هــر علقه تیمی قرار دارد. مردی که ســالها نوایی ساخت برای یک شــور همگانی. در دهه شصت، در آن سوز زمســتانی او و همگنش در تیم قرمز، ممد بوقی، خونها را میچرخاندند بین تماشــاچیه­ا. نواهایی بودند برای شور.

وقتی همه چیز مدرنتر شد و هر کس توانست بوق پالستیکی بخرد، سهراب از سکه افتاد. ابزارش استقالل خود را از دست داد. آخرین بار چند سال پیش در یکی از بازیهای استقالل هر چه تالش کرد تا ریتم تشویق را در بیاورد، کسی همراهی نکرد. پسر جوانی گفت: «سهراب بکش کنار داریم نیگا میکنیما.» و جواب داد: «من جای پدربزرگت هستم جوون. ادب داشته باش.» و رفت. پیرمردی روی سکوها که در رویایش دهها هزار نفر را چون ارکستری عظیم رهبری میکرد. در خلسه میشد هنگام دمیدن در سازش. خون میدوید در صورتش و این رویایش بود. رویایی که چند دهه با آن زیست و شاد بود. و من نویســنده جوانی هســتم که دارم به این بوقچی پیر بیجان فکر میکنم و اینکه چه کسی به ذهن او فکر میکند؟ چه کســی برایش مهم است مرگ او در این روزگار پر درد و تگرگ؟ پایان او، خطی است بر یک دوران. آقا سهراب ممنونم.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran