Iran Varzeshi

فردوسیپور 2 ساعت کنار بچههای سرای نور

- سمیرا شیرمردي ‪Samira Shirmardi‬

شــاید خیلی باورکردنی نباشــد امــا بچههای ســرای نــور طلــوع، عــادل فردوســیپو­ر را نمیشناســن­د. آنها منتظر یک میهمان به نام عادل فردوســیپو­ر هســتند اما نمیدانند چه کســی اســت و چرا میآید. فقط از اینکه قرار است با او بازی کنند، خوشحالند. عــادل با یک پــژو و همراهی چند دوســتش به ســرای نور طلوع میرســد. از ماشین پیاده میشــود. تعدادی از بچهها به درخواست مدیر موسســه، میروند که از او استقبال کنند. یکی از بچهها یــادش میآید که اســتوک ندارد و نمیتوانــد بازی کنــد. او فکــر میکند عادل فردوسیپور آمده که فقط با آنها بازی کند. امیرعلی دیرتر سمت عادل فردوسیپور میرود امــا او هم مثل بقیه بچههــا در آغوش مجری و گزارشــگر ورزشی صدا و سیما قرار میگیرد. همه با هم وارد ســاختمان میشوند و عادل را رها نمیکنند. با او اتاق به اتــاق میروند و جاهای مختلف را به او معرفی میکننــد. ماهان که حدودا ‪8 7،‬ ساله اســت جور دیگری به عادل نگاه میکند. انگار ســوال دارد اما نمیتواند بپرسد. یکی از مسووالن موسســه خیریه، از او میپرسد آقای فردوسیپور را میشناسی؟ ماهان میگوید فکر میکنم یک بار قبــال او را دیدهام اما نمیدانم اسمش چه بود؟ مدیــر بــا او صحبــت میکنــد کــه عادل فردوسیپور در تلویزیون است و فوتبال گزارش میکند اما بچهها انگار چیزی به یاد نمیآورند. خیلی هم عجیب نیســت چون آنها هیچوقت تلویزیونی نداشــتند که عــادل را آنجا ببینند. آنها بچههای کارتنخوابی بودند که در خیابان رها شده و آنجا زندگی میکردند. جایی که نه خبــری از تلویزیون بود و نه از ورزش و فوتبال اما با وجود همه ســختیها به سرای نور طلوع آمدند تا زندگی جدیدی را شــروع کنند. مدت زیــادی از حضور آنها نمیگــذرد و ظاهرا آنجا هم فرصــت نکرده بودند برنامه نود را تماشــا کنند تا عادل را بشناســند. بــا این حال، او را مشــتاقانه دنبال میکنند تا به وقت بازیشان برســد. بعد از بازدید از اتاق خوابهای مرتب و البتــه اتاق تلویزیون، به اتاقی میرســند که بچهها انــگار خیلی آنجا را دوســت ندارند. به آنجــا اتاق «فیزیک» میگوینــد. در ابتدا همه فکــر میکردیم منظور از اتــاق فیزیک، جایی است که درس فیزیک را یاد میگیرند اما آنجا اتــاق ترک اعتیاد بود. عــادل در را باز میکند و محسن و احســان را آنجا میبیند. بچههایی که به دنبال زندگی جدیدی هســتند. محسن میگوید 5 روز اســت که پاک شده. همه او را تشویق میکنند و ماشاءا... میگویند. در همین حین، عیســی از راه میرسد و با خوشحالی و صدای بلند میگوید: «عیسی هستم، 19 ماه و 7 روز اســت که پاک هستم...» عادل انگار باور نــدارد و میگوید: «یک بــار دیگر بگو، متوجه نشــدم.» این بار عیسی با صدای بلندتر و البته شــمردهتر کلمات را میگوید تا مورد تشویق عادل و بقیه قرار بگیرد. محســن و احسان هم در اتاق خوشحال میشــوند و لبخند میزنند. انــگار آنها هم امید زیادی به روزهای روشــن دارند. بعد از آنجا، نوبت به طبقه باال میرســد. جایی که بچهها خواندن و نوشــتن یــاد میگیرند. محمدرضا کتاب شــعری در دست میگیرد و برای عادل شــعر میخواند. آنجا آقای خیاط و جبار احمدی هر چنــد روز یک بار میآیند و بچهها را در 15 جلســه به رده تحصیلی ســن مربوطه میرســانند. مثال بچهای که 10 ساله اســت در 15 جلســه خود را تا کالس چهارم میرساند که بعد از آن، با بقیه بچههای همسن خود بتواند به مدرســه برود. عیســی عالوه بر کالسهــای درســی مربوطــه، کالس زبان و موســیقی را هم میگذراند. انگار عالقه خاصی به انگلیســی حرف زدن دارد و عادل را «مستر فردوسیپور» مینامد. بعد از آنجا نوبت به اتاق ورزش میرســد. ماهان میگوید اینجا کشتی گرفتــه و همه را برده. منظورش همین چندی پیش بود که با حســن یزدانی کشــتی گرفته بودند. امیرعلــی هم وســط مــیرود تا بــرای عادل فردوسیپور حرکات نمایشــی و ژیمناستیکی اجــرا کند. دیگر وقت بازی رســیده. جایی که فوتبال بازی کنند. عادل قبل از آن، در بازدید از اتاقهای طبقه پایین بــا محمدرضا بیلیارد بازی کرده بود اما انگار بچهها همچنان منتظر فوتبال بازی کردن هســتند. عادل بعد از این بازدیدها، به یک اتاق کنفرانس هدایت میشود کــه آنجا حدود 20 مرد حضــور دارند و عادل را یکصدا تشــویق میکنند. مثــل اینکه توی ورزشــگاه هســتند و دارند تیم محبوبشــان را تشــویق میکنند. آنها هم پاک شده بودند و میخواســتن­د با عادل فردوســیپو­ر عکس یــادگاری بگیرند و بگویند که پاک هســتند. عــادل از آنهــا میخواهد پــاک بمانند. همه میگویند: «انشاءا...». قرار بود مسابقه گزارشگری برای بچهها برگزار شود تا استعدادهای­شان را به عادل نشان دهند اما عادل گزارشــگر بازی پرسپولیس و تراکتور است و زمان زیادی ندارد. به همین دلیل فقط از او وقت میگیرند که عیسی برایش ساز بزند و بعد هم به ســراغ فوتبال بازی کردن بروند. عیســی با ســنتور، آهنگ «ای ایران، ای مرز پرگهر» را بــه زیبایی مینوازد. فردوســیپو­ر انگار اصــال باور نمیکند و چند بار به او آفرین میگویــد. بعد از آن هم به حیــاط میروند تا فوتبال بــازی کننــد. حیاط خیس اســت و نمیشود فوتبال بازی کرد. به همین دلیل همه رضایت میدهند که پنالتی بزنند. عادل پشت توپ میایستد و بچهها درون دروازه. او توپهــا را میزنــد. اولی گل میشــود اما دومی را امیرعلی به خوبی میگیرد. بعد از آن، بچهها هم شریک عادل میشوند و او را در زدن پنالتی همراهی میکنند. لحظات شادی برای بچههــا رقم میخورد. حاال دیگر عادل را خوب میشناســند و برایش کادو میآورند. یک تابلو که خودشان درســت کرده بودند. عادل هم با امضای تابلوی یادبود سرای نور طلوع یا همان طلوع بینشــانها، بچهها را بار دیگر در آغوش میگیرد و از آنها میخواهد همیشه پاک باشند و آنجا را ترک میکند.

عادل با یک پژو و همراهی چند دوستش به سرای نور طلوع میرسد. از ماشین پیاده میشود. تعدادی از بچهها به درخواست مدیر موسسه، میروند که از او استقبال کنند. یکی از بچهها یادش میآید که استوک ندارد و نمیتواند بازی کند. او فکر میکند عادل فردوسیپور آمده که فقط با آنها بازی کند.

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran