Vizhenameh

کاش من اول حرف زده بودم

- فرنوش صفویفر روانپزشک

دعــوا کــرده بودنــد و حرفهــای بــدی بــه هــم زده بودنــد. هــر دو از حرفهایشــا­ن پشــیمان بودند، اما نمیشــد زمان را به عقب برگرداند؛ همــه آن حرفهــا واقعــاً زده شــده بــود. همــهاش هــم از آمــدن الهــام، دخترخاله علی شــروع شــده بود. یک داســتان نخنما از روزگار دور پیش از ازدواج آنهــا. پــچ پچهــا و حــرف و حدیثهایی که هیچ کــدام در هیچ صحبتی رســمی نشــده بود. مقدر شــده بود که این دخترخانم که حاال از اســترالیا آمــده بــود، با کمــی زرق و برق تــوی ظاهــرش و آب و تاب توی حرفهایــش، نقــل همه مجالــس خانوادگی بشــود (تقریباً هر دو شــب، یکجا دورهم جمع میشــدند) و این جوری بشــود خار چشم نگین. و این طــوری شــده بود که بعــد از چهار ســال و نیم کــه از ازدواج علــی و نگین میگذشت، اولین جر و بحث آنها رقم خورد. این دو سه روز، هر کدام از سرکار آمده و غذایش را کشیده و خورده و خودش را ســرگرم کاری نشــان داده و بــه آن یکی بیمحلی کرده بــود. هر دو وانمود میکردند اتفاقی نیفتاده، اما دل توی دل هیچکدامشان نبود که کی میشود کــه آن دیگــری بیاید و ســر حــرف را، ولو با جملــهای بیاهمیت، بــاز کند. یا شــاید منتظر معجزهای بودند، شــبیه فیلمهای اشــکبار قدیمی، که بچهای این وســط گم بشــود و آنها بدون اینکه حواسشــان باشــد، برای پیدا کردن بچه باهم آشــتی کنند. اما آنها که بچه نداشــتند و شرمشــان هم میآمد که با موضوع بیاهمیتی ســر حرف را باز کنند. هر دو داشــتند فکر میکردند که ایــن وضعیت چقــدر میتوانــد ادامه پیدا کند؟ و داشــتند خودشــان را قانع میکردند به ادامه مقاومت در برابر میل به جلو رفتن و حرف زدن. نگیــن کــه داشــت ظرف میشســت، با خــودش فکــر میکرد کــه اگر مثل همیشــه بــود، علی میآمد و تعــارف آبکی میزد که ظرفها را او بشــوید و بعــدش هــم میایســتاد و جوکهــای روز را از روی گوشــیاش برایــش میخواند و بلند بلند میخندید. علی با خودش فکر میکرد همیشــه اگر این ســاعت شــب بود و کاری نداشــتند، نگین کنارش نشسته بود و داشت یــک داســتان رمانتیــک از همکارانــش تعریــف میکــرد. نگین داشــت با خــودش فکــر میکــرد: «آن هم کی! ایــن دختره جلف! باز آدم درســت و حســابی بود دلم نمیســوخت!» علی با خودش فکر میکرد: «آن هم به خاطر کی! باز اگر یک دختر درســت و حســابی بود دلم نمیسوخت! این کجــا و نگیــن کجــا!» همــان موقع خواهر علی زنــگ زد و فرصت پیش آمد کــه علی این جمله را بــه صدای بلند هم بگویــد. بعــد از تمام شــدن مکالمه، نگین با ســینی چای آمد جلــو: «یک چای بخوریم؟» افســوس میخورد که چرا خودش نتوانسته بود آن جمله را به صدای بلند و رودر روی همسرش بگوید.

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran